نوشته‌های مقدّس
جوزف اسمیت — تاریخچه ۱


جوزف اسمیت — تاریخچه

اقتباسی از سرگذشت جوزف اسمیت پیامبر

فصل ۱

جوزف اسمیت از تبار خود، اعضای خانواده‌اش و محل‌های سکونت‎ قبلی‌شان می‌گوید — هیجانی نامعمول در مورد دین در غرب نیویورک رایج می‌شود — او تصمیم می‌گیرد چنانکه یعقوب رهنمون کرده جویای حکمت شود — پدر و پسر نمایان می‌شوند و جوزف به خدمت پیامبری‌اش فراخوانده می‌شود. (آیه‌های ۱–۲۰.)

۱ در پی گزارش‌هایی که توسط افراد بد اندیش و مکّار، در مورد پا گرفتن و رشد کلیسای عیسی مسیح مقدسین آخرین زمان، شایع گشته‌اند، که تمام آنها توسط بانیان‌شان در جهت تخریب وجهۀ کلیسا و پیشرفتش در جهان به کار رفته است؛ از آنجایی که [آن حقایق] در ارتباط با خود من و کلیسا می‌باشند، من بر آن شدم که این تاریخچه را بنگارم تا افکار عمومی را تصحیح کنم و واقعیّات را به همان وجه که خود من به آن وقایع واقفم، در اختیار تمام جویندگان حقیقت قرار دهم.

۲ در این تاریخچه، من اتفاقات مختلفی در ارتباط با این کلیسا را به همان ترتیبی که رخ دادند یا به چنان که در حال حاضر وجود دارند، در حقیقت و پرهیزکاری ارائه خواهم کرد؛ و اکنون [سال ۱۸۳۸] هشتمین سال پس از برپایی کلیسای مذکور است.

۳ من در سال هزار و هشتصد و پنج [پس از] میلاد سروَرمان، در بیست و سومین روز دسامبر، در شهر شارون، شهرستان ویندسور در ایالت ورمانت به دنیا آمدم. … پدرم، جوزف اسمیت بزرگتر، ایالت ورمانت را ترک کرد و وقتی من ده ساله یا چیزی در حدود آن سن بودم، به پالمیرا در شهرستان اونتاریو (اکنون به نام وِین)، در ایالت نیویورک نقل مکان کرد. حدود چهار سال پس از ورود پدرم به پالمیرا، او خانواده‌اش را به منچستر در همان شهرستان اونتاریو منتقل کرد.

۴ خانوادۀ او شامل یازده نفر می‌شد به نامهای: پدرم، جوزف اسمیت؛ مادرم، لوسی اسمیت (که نامش پیش از ازدواج، مَک، دختر سالومون مک بود)؛ برادرانم آلوین (که در نوزدهم نوامبر ۱۸۲۳، در بیست و ششمین سال زندگی‌اش درگذشت)، هایروم، خودم، ساموئل هریسون، ویلیام، دُن کارلوس؛ و خواهرانم سوفرونیا، کاترین و لوسی.

۵ زمانی در دومین سال نقل مکان‌مان به منچستر، در محلی که زندگی می‌کردیم، هیجانی نامعمول در ارتباط با موضوع دین وجود داشت. آن هیجان توسط مِتُديست‌ها آغاز گردید ولی زود در میان تمام فرقه‌های آن ناحیه از کشور عمومیّت یافت. در واقع، به نظر می‌آمد که تمام آن محدودهٔ کشور از آن متأثر شده بود و جمع کثیری به مذاهب مختلف پیوستند که باعث همهمه و تفرقه‌ای بزرگ در میان مردم گردیده بود. بعضی بانگ بر می‌آوردند که «آهای، اینجا یک دین واقعیست!» و برخی دیگر که «آهای، آنجا یک دین واقعیست!» بعضی برای فرقۀ مِتُدیست در تقلّا بودند، بعضی برای کلیسای مشايخی پروتستان و بعضی دیگر برای مذهب تعمیدیّون سرگرم مجادله بودند.

۶ نوکیشان باورمند به این فرقه‌های مختلف، در زمان تحوّل‌شان، علاقۀ وافری از خود نشان می‌دادند و فارغ از اینکه مردم به هر فرقه‌ای که علاقه داشتند می‌گرویدند، روحانیون در بر افروختن این اشتیاق و ترویج این حس مذهبی، فوق العاده فعّال بودند، تا هر کس را وادار به گرویدن کنند (آنچنان که آنها مایل بودند با این نام از آن یاد کنند). با وجود این علاقۀ وافر نوکیشان و شور و اشتیاقی که روحانیون ابراز می‌کردند، هنگامی که نوکیشان شروع به جدایی کرده و گروهی به یک فرقه و گروهی دیگر به فرقه‌ای دیگر می‌پیوستند، آنچه که احساساتی خوب بین کشیشان و نوکیشان به نظر می‌آمد، در واقع بیشتر تظاهر می‌نمود تا واقعی. در دنبالۀ صحنۀ سردرگمی بزرگ و احساسات منفی، نظیر مجادلۀ کشیش در برابر کشیش و نوکیش در برابر نوکیش، همۀ آن احساس خوبی‏ که آنان به یکدیگر داشتند (اگر داشتند)، در پی مجادلات لفظی و مشاجره بر سر عقاید تماماً از دست رفت.

۷ در این دوران، من در پانزده سالگیم بودم. خانوادۀ پدرم به مذهب مشايخى پروتستان گرویده بودند و چهار تن از آنان به آن کلیسا پیوستند؛ شامل مادرم، لوسی، برادرانم هایروم و ساموئل هریسون و خواهرم سوفرونیا.

۸ در این دوران پر هیجان، ذهن من در تأملی سخت و به تشویشی بزرگ دچار بود؛ ولی با وجود اینکه احساساتم عمیق و اغلب آشفته بود، من همچنان خودم را از این جریانات بر حذر می‌داشتم هرچند تا آنجایی که شرایط ایجاب می‌کرد، من در تجمعاتشان شرکت می‌کردم. در گذر زمان، ذهن من تا حدی به فرقۀ مِتُدیست متمایل گشت و من به پیوستن به آنها احساس تمایل کردم؛ ولی سردرگمی و نزاع فراوانی در میان فرقه‌های مختلف بود به طوری که برای شخصی به جوانی من و بسیار ناآشنا به مردم و چیزهای دنیا، رسیدن به هرگونه نتیجۀ قطعی مبنی بر اینکه چه کسی درست و چه کسی نادرست می‌گوید، ناممکن بود.

۹ گاهی ذهن من بسیار برانگیخته بود چراکه غوغا و التهابات، عظیم و بی‌پایان می‌نمود. وابستگان به کليساى مشايخى پروتستان، بیش از همه در تقابل با فرقه‎های تعميديون و متدیست‌ها بودند و برای اینکه ثابت کنند عقايد آن دو فرقه نادرست است و یا حداقل مردم را به این اندیشه وادارند که این فرقه‌ها در اشتباه هستند، تمام توان استدلال و سفسطهٔ خود را به کار می‌گرفتند. از سویی دیگر، تعميديون و متدیست‌ها به نوبۀ خود مجدّانه در تلاش برای تثبیت اصول خود و رَدِ دیگران بودند.

۱۰ در میانۀ این جنگ الفاظ و همهمۀ عقاید، من اغلب به خودم می‌گفتم: چه باید کرد؟ کدامیک از این دسته‌ها درست می‌گوید؟ آیا همهٔ آنها متّفقاً در اشتباه هستند؟ اگر یکی از آنها راست باشد، آن کدام یک است و من چطور باید آن را بدانم؟

۱۱ هنگامی که من در گرفتاری‌های بزرگ ناشی از جدل‌های این دسته‌های مذهبی دست و پنجه نرم می‌کردم، روزی نامۀ یعقوب [در کتاب مقدّس] را می‌خواندم؛ فصل اول، آیۀ پنجم، که می‌گوید: اگر كسی از شما فاقد حكمت باشد، آن را از خدا جویا شود، و خدایی كه همه‌چیز را با سخاوت می‌بخشد و انسان را سرزنش نمی‌کند، آن را به او خواهد داد.

۱۲ هرگز هیچ قطعه‌ای از نوشته های مقدّس با قدرتی بیش از آنچه این قطعه در این لحظه در قلب من وارد شد، در دل کسی وارد نشده بود. چنان می‌نمود که دارد با نیرویی عظیم یکایک احساسات قلبیم را به تسخیر خود در می‌آورد. من بارها و بارها در آن تأمل کردم، چون می‌دانستم اگر کسی به حکمت خدا احتیاج می‌داشت، من آن کس بودم؛ چون نمی‌دانستم چگونه عمل کنم و مگر اینکه حکمت بیشتری از آنچه در آن زمان داشتم را می‌توانستم به دست آورم، هرگز نمی‌دانستم چه کنم. بخاطر اینکه مربّیان مذهبی فرقه‌های مختلف، همان قطعه‌ها از نوشته‌های مقدّس را چنان متفاوت از هم درک کرده بودند به طوری که اطمینان به یافتن پاسخی برای آن سؤال در کتاب مقدس، تماماً از میان رفته بود.

۱۳ پس از مدتی به این نتیجه رسیدم که یا من می‌بایست در ظلمت و سرگشتگی باقی بمانم یا در غیر این صورت من باید چنانکه یعقوب رهنمود کرد، عمل کنم؛ که از خدا جویا شوم. مدتی بعد، بر این تصمیم شدم که «از خدا جویا شوم،» چون به این نتیجه رسیدم که اگر او به آنانی که از حکمت بی بهره‌اند، حکمت اعطا می‌کند و آنرا سخاوتمندانه و بی‌ملامت می‌دهد، من هم می‌توانم امتحان کنم.

۱۴ پس من بنا بر این تصمیم برای جویا شدن از خدا، جهت امتحان رهسپار جنگل شدم. صبح روزی زیبا و آفتابی در اوایل بهار هزار و هشتصد و بیست بود. این نخستین بار در زندگی‌ام بود که چنین تلاشی می‌کردم؛ زیرا در بحبوحهٔ همهٔ اضطراب‌هایم، من هرگز تا آن زمان برای دعا کردن با صدای بلند، سعی نکرده بودم.

۱۵ پس از اینکه من به آن محلی که از قبل برای رفتن در نظر گرفته بودم رسیدم، به اطرافم نگاهی انداختم و خود را تنها یافتم؛ زانو زده و شروع به ابراز آنچه در دل از خدا می‌خواستم کردم. من تازه شروع کرده بودم که ناگهان مغلوب نیرویی شدم که کاملاً بر من چیره بود و چنان تأثیر شگفت انگیزی بر من داشت که زبانم بند آمده بود و ناتوان از سخن گفتن بودم. ظلماتی عمیق مرا احاطه کرد و در لحظه‌ای به نظرم آمد، انگار که من محکوم به فنا و نابودی ناگهانی بودم.

۱۶ ولی با استمداد از خدا، تمام قدرتم را برای خلاصی از قدرت این دشمن که بر من مستولی شده‌ بود، به کار گرفتم؛ و در همان لحظه‌ای که من آمادهٔ فرو رفتن در یأس و تسلیم خودم به نابودی بودم، آن، نه یک نابودی تخیلی، بلکه نابودی توسط قدرتی منشأ گرفته از موجودی واقعی از جهان غیب، که صاحب چنان قدرت شِگَرفی بود که من هیچگاه پیش از آن، در هیچ موجودی احساسش نکرده بودم. درست در همان لحظۀ بس هراس انگیز، من ستونی از نور را درست بالای سرم دیدم، روشن‌تر از روشنائی خورشید، که به تدریج نازل شد تا اینکه مرا در بر گرفت.

۱۷ همین که آن نور پدیدار شد، من خود را از دست دشمنی که مرا در بند گرفته بود خلاص شده یافتم. موقعی که نور مرا در بر گرفت من دو شخص را ایستاده در هوا، بالای سَرم دیدم که روشنی و جلالشان در وصف نمی‌گنجد. یکی از آنها با من سخن گفت، مرا به نام صدا کرد و در حالی که به دیگری اشاره می‌کرد گفت: این پسر محبوب من است. به او گوش فرا ده!

۱۸ هدفم از رفتن برای جویا شدن از سَروَر، آن بود که بدانم کدامیک از آن فرقه‌ها راستین بود. اینکه بدانم به کدامیک بپیوندم. به محض اینکه به خودم آمدم و قادر به سخن گفتن گشتم، از اشخاصی که بالای سرم در نور ایستاده بودند پرسیدم کدامیک از آن فرقه‌ها راستین است (چون تا آن زمان هیچگاه به دلم نیفتاده بود که هیچ کدامشان راست نبودند) و اینکه من به کدامیک می‌بایستی بپیوندم.

۱۹ به من پاسخ داده شد که من نباید به هیچیک از آنها بپیوندم چون همهٔ آنها در اشتباه بودند؛ و آن شخصی که مرا خطاب قرار داده بود، گفت که تمام عقاید آنها در نظرش پلیدی‌ است و اینکه تمام آن اساتید فاسد بودند. و او گفت که «آنها با زبانشان به من نزدیکی می‌جویند ولی دلهایشان از من دور است؛ آنها اصول فرمان‌های بشری را تعلیم می‌دهند؛ نوعی از الهیت را در خود دارند ولی قدرت نهفته در آن را انکار می‌کنند.»

۲۰ او مجدداً مرا از پیوستن به هر یک از آنها منع کرد و او مطالب بسیار دیگری را نیز به من گفت که من در این زمان قادر به نگارش آنها نیستم. وقتی من دوباره به خود آمدم، خود را یافتم که به پشت خوابیده و به آسمان خیره گشته بودم. هنگامی که نور رفت، در من نیرویی نمانده بود ولی دیری نپایید که تا حدی سر حال آمدم و به خانه رفتم. وقتی به شومینه تکیه دادم، مادر از من جویای موضوع شد. من پاسخ دادم «چیزی نیست، همه چیز خوب است؛ من خوبم.» سپس من به مادرم گفتم «من خودم پی بردم که عقاید مربوط به کليساى مشايخى پروتستان حقیقت ندارد.» به نظر می‌رسید که اهریمن آگاه بود که در دورانی بسیار ابتدایی از زندگیم، من مقدّر شده بودم که فتنه انگیز و مزاحم پادشاهی او باشم؛ در غیر این صورت چرا قدرت‌های تاریکی می‌بایست بر ضد من متّحد شوند؟ چرا حتّی در دوران کودکیم، ضدیّت و آزار بر علیه من وجود داشت؟

برخی از واعظان و دیگر اساتید دین، داستان نخستین رؤیت را مردود دانستند — به آزار و اذیّت‌ها بر جوزف اسمیت افزوده می‌شود — او به واقعیّت رؤیت گواهی می‌دهد. (آیه‌های ۲۱–۲۶.)

۲۱ چند روز پس از آنکه من این رؤیت را داشتم، پیش آمد که در معیّت یکی از واعظان متدیست باشم که در شور مذهبی که قبلاً بدان اشاره شد بسیار فعّال بود. در حین سخن با او در موضوع دین، من از فرصت استفاده کردم تا روایتی از رؤیتی که داشته بودم را با او در میان بگذارم. من از رفتار او به شدّت در حیرت بودم. او نه تنها پیام مرا سبک انگاشت، بلکه با تحقیر فراوان گفت که تمام آن از اهریمن بوده و چیزی به نام رؤیت یا وحی در این ایّام وجود ندارد و اینکه تمام چیزهایی از این دست با رسولان به پایان رسید و هیچ وقت از این چیزها وجود نخواهند داشت.

۲۲ دیری نگذشت که من فهمیدم که روایت سرگذشت من، حجم عظیمی از تعصب را بر ضد من در میان اساتید دین بر انگیخته بود، و آن منشأ آزار و اذیت‌های فراوانی شد که به طور فزاینده‌ای ادامه داشت. اگرچه من پسری گمنام، با سنی فقط بین چهارده و پانزده سال بودم و شرایط زندگی چنین ایجاب می‌کرد که پسرکی بی‌اهمیت باشم؛ ولی با این وجود، مردانی بلندپایه برای بر انگیختن افکار عمومی بر علیه من و ایجاد آزاری تلخ، عنایت کافی داشتند. و این موضوع در میان تمام فرقه‌ها مشترک بود؛ همه‌شان برای آزار من اتحاد داشتند.

۲۳ این موضوع در آن زمان و اغلب مواقع از آن دوران تا کنون مرا به تأملی سخت واداشته است که چطور یک پسر گمنام با سنی کمی بیشتر از چهارده سال، پسرکی که برای داشتن یک زندگی فقیرانه مجبور به کار روزانه‌ بود، باید به قدر کافی مهم پنداشته شود که توجه بزرگان معروف‌ترین فرقه‌ها را به خود جلب کند به نحوی که تلخترین گرایش به آزار و توهین را در آنان به وجود آورد. عجیب یا نه، شرایط چنین بود و آن اغلب اوقات باعث رنجی فراوان در من می‌شد.

۲۴ با این وجود، این یک واقعیّت بود که من به هر ترتیب یک رؤیت را مشاهده کرده بودم. من از آن پس خود را بسیار نظیر پولوس یافتم آنگاه که او در برابر اَغریپاسِ پادشاه، دفاعیّهٔ خودش را ارائه کرد وقتی شرح رؤیتش از نوری که او دیده و صدایی که شنیده بود را بازگو کرد؛ ولی با این حال، کسانی هرچند اندک، او را باور کردند. برخی گفتند او شیّاد است، دیگران گفتند که او دیوانه است و او به استهزا و ناسزا گرفته شد. ولی همهٔ اینها، به واقعی بودن رؤیت او لطمه‌ای وارد نکرد. او رؤیتی را دیده بود که او می‌دانست او دیده و تمام آزار روی زمین نمی‌توانست آن را تغییر دهد؛ با این وجود آنها او را تا سر حد مرگ شکنجه کردند، ولی او دانست و تا آخرین نفسش می‌دانست که او، هم نوری را دیده بود و هم صدایی که با او سخن گفته بود را شنیده بود و تمام جهان نمی‌توانست او را مجبور کند که به نوعی دیگر فکر یا باور کند.

۲۵ شرایط من هم نظیر او بود. من در واقع یک نور دیده بودم و در میانۀ آن نور، دو شخص را دیدم و آنها در واقعیّت با من سخن گفتند. اگرچه من بخاطر گفتن اینکه من رؤیتی را دیده‌ بودم منفور و مورد آزار بودم، ولی آن حقیقت داشت. و در حالی که بخاطر گفتن چنین چیزی، آنها مرا آزار می‌دادند، به من فحاشی می‌کردند و به دروغ، هر نوع سخن پلید را بر ضد من بر زبان می‌راندند، من به جایی رسیدم که در دل بگویم: چرا بخاطر گفتن حقیقت مرا می‌آزارید؟ من واقعاً یک رؤیت دیده‎ام و من که باشم که بتوانم در برابر خدا بایستم؛ یا اینکه چرا دنیا می‌خواهد من آنچه که واقعاً دیده‌ام را انکار کنم؟ چون من رؤیتی را دیده بودم؛ من این را می‌دانستم و می‌دانستم که خدا این را می‌داند و نه می‌توانستم و نه جرأت آن را داشتم که آن را انکار کنم؛ دست کم می‌دانستم که اگر چنین کنم، خدا را خواهم رنجاند و محکوم واقع می‌گشتم.

۲۶ تا جایی که به دنیای فرقه‌ مربوط می‌شد، در این زمان، من در ذهنم قانع شده بودم که وظیفۀ من پیوستن به هیچ یک از آنها نبود، بلکه وظیفه‌ام ادامهٔ همان وضعی بود که در آن به سر می‌بردم تا وقتی که راهنمایی بیشتری از راه برسد. من درستی گواهی یعقوب را دریافته بودم. کسی که از حکمت کم دارد می‌تواند از خدا جویا شود و به دست آورد و او ملامت نمی‌گردد.

مورونی بر جوزف اسمیت ظاهر می‌گردد — نام جوزف به نیکی و پلیدی در میان تمام ملل شناخته خواهد شد — مورونی به او دربارۀ کتاب مورمون و دربارۀ داوری سروَر که پیش روست می‌گوید و نوشته‌های مقدّس بسیاری را نقل می‌کند — محل اختفای ورقه‌های زرّین آشکار می‌شود — مورونی به راهنمایی پیامبر ادامه می‌دهد. (آیه‌های ۲۷–۵۴.)

۲۷ من به کارهای معمولم در زندگی تا بیست و یکم سپتامبر یک هزار و هشتصد و بیست و سه ادامه دادم. در تمام آن مدت از آزار شدید، از دست مردمان از هر طبقه، چه مذهبی و چه غیر مذهبی رنج بردم چون من مستمراً تأکید داشتم که من یک رؤیت دیده بودم.

۲۸ در بازهٔ زمانی بین وقتی که من رؤیت را دیده بودم و سال هزار و هشتصد و بیست و سه، من که از پیوستن به هر یک از فرقه‌های مذهبی آن دوران منع شده بودم، در سال‌های بسیار حساس زندگی بودم. من توسط کسانی آزار می‌دیدم که بایستی دوستان من باشند و با من به نرمی رفتار کنند. اگر فرضشان این بود که من فریب خورده بودم، شایسته این بود که با روشی مناسب و مهربانانه به نجات من مبادرت ورزند. با این همه، من در معرض همۀ اقسام وسوسه قرار داشتم. بخاطر دمخوری با همهٔ اقشار مردم، من مکرراً مرتکب اشتباهات احمقانه می‌شدم و سستی دوران نوجوانی و ضعفهای طبیعت بشر را نشان دادم که مرا به دامان وسوسه‌های گوناگونی انداختند که من متأسفم بگویم آنها در نظر خدا زننده هستند. با بیان این اعتراف، کسی نباید بپندارد که من مرتکب هرگونه گناه بزرگ و بدطینتی بودم. گرایش به ارتکاب چنین گناهانی هیچگاه در سرشت من نبود. ولی تقصیر من، سبک سَری و گاهی ارتباط با همراهانی عیّاش و از این قبیل بود. آن چیزی نبود که با سیرت کسی که از جانب خدا فراخوانده شده بود، همان طور که من فراخوانده شده بودم، در تناسب باشد. ولی این در نظر کسی که دوران نوجوانی مرا بشناسد و با خُلق و خوی طبیعی شاد من آشنا باشد، عجیب نخواهد بود.

۲۹ در اثر این چیزها، من بخاطر ضغفم و نواقصم اغلب احساس محکومیّت می‌کردم؛ هنگامی که در عصر روز بیست و یکم سپتامبر، چنانکه پیشتر مطرح شد، پس از آنکه برای خواب شب به رختخوابم رفتم، من برای بخشش همۀ گناهانم و نابخردی‌هایم و همچنین برای اینکه بتوانم وضعیت و موقعیتم را در برابر داوری او آشکارا بدانم شروع به دعا و نیایش به درگاه خدای قادر متعال کردم؛ چون من اطمینان کاملی از دریافت یک نشانه الهی داشتم، همچنانکه در گذشته چنین تجربه‌ای داشتم.

۳۰ در حالی که من در حال استمداد از خدا بودم، نوری را در اطاقم دریافتم که در حال زیاد شدن بود تا اینکه اطاق درخشان‌تر از روشنی نیمروز شد. پس از آن ناگهان شخصی در کنار بسترم، ایستاده در هوا، پدیدار شد، چون پاهایش با کف اطاق تماسی نداشت.

۳۱ او ردای گشاد بسیار سپید و درخشانی بر تن داشت. سپیدی آن از هر چیز زمینی که تا آن زمان دیده بودم فراتر بود؛ و نه باور دارم که چیزی زمینی می‌توانست ساخته شود که چنین سپید و درخشان در نظر آید. دستانش تا کمی بالاتر از مُچ برهنه بودند. پاهایش، همچنین تا کمی بالاتر از مُچ برهنه بودند. سر و گردنش نیز عریان بودند. من توانستم دریابم که او پوشش دیگری جز این ردا بر تن نداشت، چون آن باز بود، چنان که من می‌توانستم سینه‌اش را ببینم.

۳۲ نه تنها ردایش بی‌اندازه سپید بود، بلکه تمام وجودش به طرز وصف ناشدنی شکوهمند بود و چهره‌اش براستی مانند آذرخش بود. اطاق بی‌اندازه روشن بود، ولی نه به آن درخشش زیادی که آن شخص را احاطه کرده بود. هنگامی که من نخستین بار بر او نگاه کردم هراسان گشتم؛ ولی دیری نپایید که ترس از من رخت بر بست.

۳۳ او مرا به نام خواند و به من گفت که او پیام‌آوری است که از پیشگاه خدا بر من فرستاده شده، و اینکه نامش مورونی است؛ او افزود که خدا کاری برای من دارد تا به انجام رسانم و اینکه از نام من در میان همۀ ملّت‌ها، اقوام، و زبان‌ها، به نیکی یا به پلیدی یاد خواهد شد؛ یا به عبارتی، هم به نیکی و هم به پلیدی از نام من در میان همۀ مردم سخن گفته خواهد شد.

۳۴ او گفت: کتابی نگاشته شده بر ورقه‌های زرّین، جایی نهاده شده که سرگذشتی از ساکنان پیشین این قاره و مَبدَئی که آنان از آن آمدند را ارائه می‌دهد. او همچنین گفت که آن کتاب کمال مژدۀ ابدی را چنان که منجی به ساکنان روزگار باستان تعلیم داد در بر دارد؛

۳۵ او همچنین گفت که دو سنگ در ظروف نقره‌ای قوسی شکلی قرار دارند و این سنگها به یک جوشن بسته شده که چیزی به نام یوریم و تومیم را تشکیل می‌دهند که در کنار ورقه‌ها قرار داده شده‌اند؛ و در اختیار داشتن و به کار بردن این سنگ ها چیزی است که در زمان‌های کهن یا پیشین مختص «رائیان» بود؛ و اینکه خدا آنها را با هدف ترجمۀ این کتاب آماده کرده بود.

۳۶ پس از گفتن این چیزها به من، او شروع به ذکر پیشگویی‌های عهد عتیق کرد. در ابتدا او قسمتی از باب سوم ملاکی را نقل کرد؛ و او همين طور چهارمین یا آخرین باب از همان پیشگویی را، هرچند با تفاوت کمی از نحوه‌ای که در کتاب‌های مقدّس ما آمده است، نقل کرد. بجای نقل اوّلین آیه به صورتی که در کتاب‌های ما آمده است، او آن را به این صورت نقل کرد:

۳۷ زیرا بنگرید، آن روز خواهد آمد که همچون تنوری خواهد سوزاند، و همۀ مغروران، آری، و همۀ کسانی که نابکاری می کنند را چون کاه خواهد سوزاند؛ چون آنانی که می‌آیند آنها را خواهند سوزاند، سَروَر سپاهیان می‌گوید، که نه ریشه و نه شاخه‌ای از آنها باقی خواهد ماند.

۳۸ اضافه بر این، او پنجمین آیه را چنین نقل کرد: بنگرید، پیش از فرا رسیدن آن روزِ عظیم و هولناکِ سَروَر، من بدست ایلیای پیامبر توانایی کشیشی را بر شما آشکار خواهم کرد.

۳۹ او همچنین آیه بعدی را متفاوت نقل کرد: و او در دل فرزندان، وعده‌هایی که به نیاکان داده شده بود را خواهد کاشت، و دل فرزندان بسوی نیاکانشان روی خواهد نمود. اگر چنین نبود، تمام زمین هنگام آمدن او کاملاً ویران خواهد شد.

۴۰ علاوه بر اینها، او باب یازدهم اشعیا را نقل کرد و گفت آن پیشگویی در آستانهٔ تحقق است. او همين طور سومین باب از اعمال رسولان، بیست و دومین و بیست و سومین آیه‌ها را دقیقاً طبق آنچه در عهد جدید ما آمده‌اند نقل کرد. او گفت که آن پیامبر مسیح بود امّا آن روز که «کسانی که صدایش گوش فرا ندهند باید از میان امّت ریشه‌كن شوند» هنوز فرا نرسیده است‌ ولی دیری نخواهد پایید تا بیاید.

۴۱ و همينطور دومین باب از یوئیل، از بیست و هشتمین آیه تا آخر را نقل کرد. او گفت این پیشگویی تا آن زمان محقق نشده ولی به زودی خواهد شد. به علاوه او اظهار داشت که کمال مژده برای غیر یهودیان به زودی برآورده خواهد شد. او قطعات متعدد دیگری از نوشته‌های مقدّس را نقل کرد و توضیحات بسیاری ارئه نمود که ذکر آنها در اینجا ممکن نیست.

۴۲ دوباره او به من گفت، که هنگامی که من آن ورقه‌هایی که او گفته بود را بدست آورم، زیرا زمانی که آنها می‌بایستی بدست آورده شوند هنوز فرا نرسیده بود، من نه آنها را و نه جوشن همراه با یوریم و تومیم را نبایستی به هیچ کسی نشان دهم؛ بلکه تنها به کسانی که به من فرمان داده خواهد شد تا به آنها نشان دهم؛ وگرنه نابود خواهم شد. در حالی که او با من دربارۀ آن ورقه‌ها گفتگو می‌کرد، رؤیتی در ذهنم آمد که من می‌توانستم جایی که ورقه‌ها قرار داده شده بودند را ببینم؛ و آن رؤیت چنان واضح و متمایز بود که بعداً هنگامی که از آن مکان بازدید کردم، من آن را می‌شناختم.

۴۳ پس از این گفتگو بود که دیدم ناگهان نور درون اتاق شروع کرد به گردآمدن دور آن کسی که با من سخن می‌گفت، و این ادامه یافت تا اینکه اطاق، بجز حالهٔ اطراف او دوباره تاریک شد؛ که ناگهان دیدم انگار که گذرگاهی مستقیم به آسمان گشوده شد، و او عروج کرد تا اینکه کاملاً ناپدید شد، و اطاق به همان وضعیّت پیش از پدیدار شدن این نور آسمانی برگشت.

۴۴ من دراز کشیده بودم و به بی نظیری آن صحنه می‌اندیشیدم، و از آنچه که توسط این پیام‌آور خارق العاده به من گفته شده بود بسیار شگفت زده بودم. در میانهٔ مکاشفه‌ام، من ناگهان دریافتم که اطاقم دوباره دارد روشن می‌شود، و در یک لحظه انگار همان پیام‌آور آسمانی دوباره کنار بسترم بود.

۴۵ او سخن آغاز کرد، و دوباره دقیقاً همان چیزهایی که او در دیدار اولش گفته بود را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. پس از پایان آن، او مرا از عقوبت‌های عظیمی که بر زمین نازل خواهند شد که توأم با ویرانی‌های بزرگی ناشی از قحطی، جنگ و آفت خواهند بود آگاه ساخت؛ و اینکه این عقوبت‌های دردناک بر این نسل بر زمین فرود خواهند آمد. این چیزها را او تعریف کرد و دوباره همچون بار پیش عروج کرد.

۴۶ در این زمان، احساساتی که در ذهنم شکل گرفته بود، چنان عمیق بود که خواب از چشمانم رفته بود، و من در حالی که از آنچه هم دیده و هم شنیده بودم غرق در اندیشه شده بودم، دراز کشیدم. ولی تعجّب من از این بود وقتی که دوباره من همان پیام‌آور را در کنار بسترم دیدم، و او را شنیدم که همان چیزهای پیشین را دوباره برای من بازگو یا تکرار کرد؛ و هشداری به من را بر آن افزود با گفتن اینکه شیطان تلاش خواهد کرد که مرا وسوسه کند تا (به خاطر شرایط فقیرانهٔ خانوادۀ پدری‌ام) ورقه‌ها را با هدف کسب ثروت در اختیار بگیرم. او مرا از این کار مَنع کرد و گفت که من در بدست آوردن آن ورقه ها نباید هیچ هدفی جز تجلیل از خدا در نظر داشته باشم و نباید جز ساختن ملکوت او، تحت تاثیر هیچ انگیزۀ دیگری قرار گیرم. در غیر این صورت من نمی‌توانستم آنها را بدست آورم.

۴۷ پس از این دیدار سوّم او دوباره مثل قبل به آسمان عروج کرد، و من دوباره در اندیشهٔ اعجاب چیزی که من اندکی پیش تجربه کرده بودم به حال خود رها شدم. پس از آن، تقریباً بلافاصله پس از اینکه آن پیام‌آور برای سوّمین بار از پیش من عروج کرد، خروس بانگ بر آورد و من دریافتم که نزدیک صبح است؛ بنابراین گفتگوی ما باید تمام آن شب به طول انجامیده بود.

۴۸ من اندکی بعد از بسترم برخاستم، و طبق معمول سر کارهای ضروری روزانه رفتم؛ ولی، در حالی که می‌کوشیدم تا همچون اوقات دیگر کار کنم، من دریافتم که نیرویم چنان تحلیل رفته بود که مرا کاملاً ناتوان ساخته بود. پدرم که در کنار من مشغول کار بود، دریافت که حالم خوب نیست و به من گفت که به خانه بروم. من با نیّت رفتن به خانه شروع به حرکت کردم ولی هنگام تلاش برای عبور از حصار کشتزاری که در آن بودیم نیرویی در من نبود و من درمانده بر زمین افتادم و برای مدتّی کاملاً بیهوش بودم.

۴۹ نخستین چیزی که من می توانم به یاد آورم، صدایی بود که با من سخن می‌گفت و مرا به نام صدا زد. من به بالا نگاه کردم، و همان پیام‌آور را دیدم؛ در حالی که به مانند قبل در هاله‌ای از نور بود، بالای سرم ایستاده بود. آنگاه او همۀ آنچه را که در شب پیش برایم نقل کرده بود را دوباره برایم تعریف کرد و به من فرمان داد تا به نزد پدرم بروم و رؤیت و فرمان‌هایی که من دریافت کرده بودم را برایش بازگو کنم.

۵۰ من اطاعت کردم؛ به سوی پدرم در کشتزار بازگشتم، و همهٔ ماجرا را برایش بازگفتم. او در جواب به من گفت که آن چیزی از سوی خدا بوده و به من گفت تا بروم و همان گونه که پیام‌آور فرمان داده بود عمل کنم. من کشتزار را ترک کردم و به جایی که پیام‌آور به من گفته بود ورقه‌ها قرار داشتند، رفتم. به دلیل وضوح رؤیتی که من در آن خصوص داشتم، به محض اینکه به آنجا رسیدم، محل آن را شناختم.

۵۱ در نزدیکی روستای منچستر شهرستان آنتاریو در ایالت نیویورک، تپّه‌ای با ابعادی نسبتاً بزرگ واقع گردیده که بلندترین نقطه در تمام آن ناحیه است. در بخش غربی این تپّه، در فاصلهٔ کمی از قلّه، زیر قطعه سنگی نسبتاً بزرگ، ورقه‌ها در جعبه‌ای سنگی گذاشته شده بودند. این سنگ در وسط طرف فوقانی، ضخیم و گِرد بود، در لبه‌ها نازکتر بود، به گونه‌ای که بخش میانی آن بیرون از زمین پیدا بود، ولی گراگرد لبه‌ها با خاک پوشیده بود.

۵۲ پس از اینکه خاک را کنار زدم، اهرمی پیدا کردم که آن را زیر لبۀ سنگ گذاشتم، و با کمی زور آن را بلند کردم. به درون نگاه کردم، و به راستی من در آنجا ورقه‌ها، یوریم و تومیم، و جوشن را همان طور که آن پیام‌آور بیان کرده بود دیدم. جعبه‌ای که آنها در آن بودند، از سنگ‌هایی که با نوعی سیمان به یکدیگر متصل شده بودند تشکیل شده بود. در کف آن جعبه دو سنگ به صورت قائم به دیواره‌های جعبه به شکل ضربدر گذاشته شده بودند، و بر روی این سنگها ورقه‌ها به همراه دیگر چیزها قرار داده شده بودند.

۵۳ من کوشیدم تا آنها را بیرون آورم، ولی از سوی آن پیام‌آور منع شده بودم. من مطلع گشتم که زمان پیش آوردن آنها هنوز نرسیده بود و تا چهار سال دیگر پس از آن زمان هم فرا نخواهد رسید. با این همه، او به من گفت که من باید درست یک سال از آن روز به آن مکان مراجعه کنم و او مرا در آنجا ملاقات خواهد کرد؛ و اینکه من باید به این روال ادامه دهم تا زمان بدست آوردن ورقه‌ها فرا رسد.

۵۴ از این رو، همان گونه که فرمان داده شده بودم، من در سررسید هر سال رفتم، و هر بار همان پیام‌آور را در آنجا یافتم، و طی هر گفتگوی ما، در مورد اینکه سَروَر چه خواهد کرد و چطور و چگونه ملکوتش در روزهای آخر هدایت خواهد شد، من رهنمود و آگاهی بدست می‌آوردم.

جوزف اسمیت با اِما هِیل ازدواج می‌کند — او ورقه‌های زرّین را از مورونی دریافت کرده و حروفی از آن را ترجمه می‌کند — مارتین هریس حروف و ترجمه را به پروفسور آنتون نشان می‌دهد که می‌گوید «من نمی‌توانم کتاب مهر و موم شده را بخوانم.» (قطعات ۵۵–۶۵.)

۵۵ چون اوضاع مالی پدرم بسیار ضعیف بود، ما مجبور بودیم که به کار یدی و روزمزد بپردازیم و اگر فرصت یاری می‌کرد، به استخدام در می‌آمدیم. گاهی در منطقهٔ خودمان و گاهی هم خارج از ناحیه‌مان کار می‌کردیم و با کار مستمر، ما می‌توانستیم رفاه قابل قبولی را فراهم سازیم.

۵۶ در سال ۱۸۲۳، با فوت بزرگ‌ترین برادرم، الوین، خانوادهٔ پدرم دچار رنج فراوانی شد. در ماه اکتبر سال ۱۸۲۵، من توسط آقایی مسن به نام جوسیا استول استخدام شدم که در شهرستان چِنَنگو در ایالت نیویورک زندگی می‌کرد. او دربارهٔ معدن نقره‌ای که در اسپانیاردز در ناحیهٔ هارمونی از شهرستان ساسکوئِهانا از ایالت پنسیلوانیا در حال افتتاح بود شنیده بود و پیش از استخدام من نزد او، او برای کشف معدن در صورت امکان، حفاری‌هایی صورت داده بود. بعد از اینکه من برای زندگی با او رفتم، او مرا به همراه دیگر کارگرانش برد تا برای معدن نقره حفّاری کنیم که من برای نزدیک به یک ماه، بدون توفیقی در تلاش‌مان در آنجا به کار ادامه دادم و نهایتاً من، آن آقای مسن را قانع ساختم که کار حفّاری را پس از آن متوقّف کند. از آنجا بود که داستان بسیار معمول من که یک حفّار پول بودم شروع شد.

۵۷ در زمانی که من در استخدام بودم، در خانه، آقای ایزاک هِیل سکنی داده شدم که در آنجا بود که برای نخستین بار همسرم (دخترش) اِما هیل را دیدم. در ۱۸ ژانویه ۱۸۲۷، در حالی که من همچنان در استخدام آقای استول بودم، ما ازدواج کردیم.

۵۸ به دلیل ادامهٔ اصرارم مبنی بر اینکه من یک رؤیت دیده بودم، آزار و اذیت‌ هنوز هم همه‌ جا به دنبالم می‌آمد و خانوادهٔ پدر همسرم با ازدواج ما بسیار مخالف بود. از این رو، من ملزم بودم که او را به محل دیگری منتقل کنم، لذا ما در خانهٔ اسکوییر تَربیل در بِینبریج جنوبی در شهرستان چِنَنگو از ایالت نیویورک ازدواج کردیم. بلافاصله پس از ازدواجم، من آقای استول را ترک کرده و به خانه پدرم رفتم و در آن فصل به کشاورزی به همراه او پرداختم.

۵۹ پس از مدتی، زمان به دست آوردن ورقه‌ها، یوریم و تومیم، و جوشن فرا رسید. روز بیست و دوّم سپتامبر سال هزار و هشت صد و بیست و هفت مانند همیشه در سررسید سالی دیگر به جایی که آنها نهاده شده بودند رفتم. همان پیام‌آور آسمانی آنها را به من تحویل داد با این تعهد: که من مسئول آنها هستم؛ اگر من آنها را از روی بی احتیاطی، یا غفلتم از دست دهم، دستم از این دنیا کوتاه خواهد شد؛ ولی اینکه اگر من همۀ تلاشم را در مراقبت از آنها بکار ببرم، تا زمانی که او، آن پیام‌آور، آنها را درخواست کند، آنها محفوظ خواهند بود.

۶۰ دیری نپایید که من دریافتم از چه رو من چنین فرمان‌های سخت گیرانه‌ای را برای امن نگه داشتن آنها دریافت کرده بودم و چرا آن پیام‌آور گفته بود هنگامی که من کاری که از دستم ساخته بود را به انجام رسانیدم، او آنها را از من خواهد خواست. همین که معلوم شد که من آنها را در اختیار داشتم شدیدترین فشارها بکار برده شد تا آنها را از من بگیرند. هر ترفندی که می‌توانست برای نیل به این مقصود استفاده شود، بکار برده شد. آزارها تلختر و شدیدتر از پیش شد و جماعتی پیوسته مترصّد بودند تا در صورت امکان، آنها را از من بگیرند. ولی با حکمت خدا، تا زمانی که من به وسیلهٔ آنها آنچه که از من خواسته شده بود را تمام کردم، آنها در دستانم محفوظ ماندند. هنگامی که طبق قول و قرارها، آن پیام‌آور آنها را خواست، من آنها را به او تحویل دادم؛ و تا به امروز، دوّمین روز از ماه مِه سال یک هزار هشت صد و سی و هشت، او مسئولیّت آنها را به عهده دارد.

۶۱ هیجانات امّا همچنان ادامه داشت و شایعه با هزار زبانش برای رواج مطالب دروغ در مورد خانوادهٔ پدرم و خود من به کار گرفته شد. اگر قرار بود که من یک هزارم آنها را نقل کنم، چند جلد کتاب‌ را پر می‌کرد. اذیت‌ها به هر حال به قدری غیر قابل تحمل شدند که من مجبور شدم منچستر را ترک کرده و با همسرم به شهرستان ساسکوئِهانا در ایالت پنسیلوانیا بروم. در حالی که برای شروع آماده می‌شدیم، فقیر بودیم و آزار سنگینی که بر ما وارد می‌شد، راه دیگری جز فقر برایمان نمی‌گذاشت. در میان رنجهایمان، ما آقای محترمی به نام مارتین هریس را دوست خود یافتیم که به سمت ما آمد و جهت کمک به سفرمان، به من پنجاه دلار داد. آقای هریس ساکن ناحیهٔ پالمیرا در شهرستان وِین در ایالت نیویورک و کشاورزی خوش‌نام بود.

۶۲ به واسطهٔ این کمک به موقع، من قادر بودم به مقصدم در پنسیلوانیا برسم و بیدرنگ پس از ورودم به آنجا، شروع به رونوشت از حروف ورقه‌ها کردم. من تعداد قابل توجهی از آنها را رونوشت کردم و به کمک یوریم و تومیم بعضی از آنها را بین زمانی که در ماه دسامبر من به خانهٔ پدر همسرم آمدم تا فوریهٔ پس از آن ترجمه کردم.

۶۳ زمانی در این ماه فوریه، آقای مارتین هریس مذکور به خانه ما آمد و حروفی که من از روی ورقه‌ها کپی کرده بودم را گرفت و رهسپار شهر نیویورک شد. در مورد آنچه در ارتباط با او و آن حروف به وقوع پیوست، من به روایت خود او از شرایط، بر اساس آنچه که او پس از بازگشتش تعریف کرد ارجاع می‌دهم که به قرار زیر است:

۶۴ «من به شهر نیویورک رفتم و حروف را که ترجمه شده بودند را به همراه ترجمه‌شان به پروفسور چارلز آنتون، مرد محترمی که به خاطر دستاوردهایش در ادبیات مشهور بود، ارائه کردم. پروفسور آنتون اظهار کرد که آن ترجمه، بیش از هر ترجمه‌ای که او از زبان مصری دیده بود، صحیح بوده است. سپس من آنهایی را که هنوز ترجمه نشده بودند را به او نشان دادم و او گفت که آنها به زبان‌های مصری، کلدانی، آشوری و عربی بودند و او گفت که آنها حروفی واقعی بودند. او به من تأییدیّه‌ای داد که برای مردم پالمیرا تصدیق می‌کرد که آنها حروفی واقعی بودند و اینکه ترجمهٔ آنهایی که ترجمه شده بودند هم درست بوده. من تأییدیّه را گرفتم و در جیبم گذاشتم و در حال خروج از خانه بودم که آقای آنتون مرا فراخواند و پرسید چطور آن مرد جوان دریافت که ورقه‌های زرّین در آن محلی بودند که او آنها را یافت؟ من پاسخ دادم که فرشته‌ای از خدا آن را بر او آشکار کرد.

۶۵ «او سپس به من گفت: بگذار آن تأییدیّه را ببینم. لذا من آن را از جیبم بیرون آوردم و به او دادم. وقتی که آن را گرفت و ریز ریز کرد گفت که چیزی به نام خدمتگزاری فرشتگان وجود ندارد و اگر من ورقه‌ها را نزد او ببرم، او آنها را ترجمه خواهد کرد. من به او گفتم که قسمتی از ورقه‌ها مهر و موم شده‌اند و من از آوردن آنها منع شده بودم. او پاسخ داد: من یک کتاب مهر و موم شده را نمی‌توانم بخوانم. من او را ترک کرده و پیش دکتر میتشل رفتم که آنچه پروفسور آنتون در رابطه با حروف و ترجمه گفته بود را تصدیق کرد.»

· · · · · · ·

در ترجمهٔ کتاب مورمون، آلیور کاودری در نقش کاتب خدمت می‌کند — جوزف و آلیور، کشیشی هارونی را از یحیای تعمید دهنده دریافت می‌کنند — آنها تعمید و منصوب می‌شوند و روح نبوّت را دریافت می‌کنند. (آیه‌های ۶۶–۷۵.)

۶۶ در پنجمین روز آوریل ۱۸۲۹، آلیور کاودری به منزلم آمد و تا آن زمان من هرگز او را ندیده بودم. او به من گفت که او در مدرسه‌ای در محله‌ای که پدرم سکونت داشت معلم بوده و چون پدرم یکی از آنانی بود که بچه‌هایش را به مدرسه می‌فرستاد، آلیور در خانه‌اش برای مدتی منزل کرده بود. در مدتی که او در آنجا بود، خانواده ماجرای من که ورقه‌ها را بدست آوردم را برایش نقل کردند: از این رو، او آمده بود تا با من پرسش‌هایی را مطرح کند.

۶۷ دو روز پس از ورود آقای کاودری (که هفتم آوریل باشد)، من ترجمهٔ کتاب مورمون را آغاز نمودم و او نوشتن برای من را آغاز نمود.

· · · · · · ·

۶۸ ما همچنان به کار ترجمه ادامه دادیم. در ماه بعد (مه ۱۸۲۹) در روز مشخصی برای دعا به جنگل مراجعه کردیم تا آنچه را که در ترجمهٔ ورقه‌ها دربارهٔ تعمید برای آمرزش گناهان ذکر شده بود، از سَروَر جویا شویم. در حالی که مشغول دعا و استمداد از سَروَر بودیم، پیام‌آوری از آسمان در اَبری از نور نازل شد و در حالی که دستانش را بر سرمان نهاده بود، ما را منصوب کرد و گفت:

۶۹ بر شما همکاران خادمم، به نام مسیحا، من توانایی کشیشی هارونی را اعطاء می‌کنم که کلیدهای خدمتگزاری فرشتگان، و کلیدهای مُژدۀ توبه و غسل ارتماسی تعمید برای آمرزش گناهان را در اختیار دارد؛ و این هرگز از زمین دوباره برداشته نخواهد شد تا زمانی که پسران لاوی در پرهیزکاری، پیشکشی دوباره به سَروَر تقدیم کنند.

۷۰ او گفت که توانایی کشیشی هارونی قدرت نهادن دستان بر سر برای هدیۀ روح القُدس را ندارد ولی بعداً اعطاء خواهد شد. و او به ما فرمان داد که برویم و تعمید شویم و به ما دستورالعمل داد که من بایستی آلیور کاودری را تعمید دهم و پس از آن او باید مرا تعمید دهد.

۷۱ بنابراین، ما رفتیم و تعمید شدیم. اوّل من او را تعمید دادم و بعد از آن، او مرا تعمید داد. پس از آن،‌ من دستانم را بر سرش نهادم و او را به کشیشی هارونی منصوب کردم و بعد از آن، او دستانش را بر سرم نهاد و مرا به همان کشیشی منصوب کرد؛ چراکه به ما چنین فرمان داده شده بود.*

۷۲ پیام‌آوری که در این مورد به دیدارمان آمد و این کشیشی را به ما اعطاء کرد، گفت که نامش یحیی است، همان که در عهد جدید یحیای تعمید دهنده خوانده شده است. او گفت که وی تحت هدایت پِطرُس، یعقوب، و یوحنا که کلیدهای توانایی کشیشی مِلکیصدِق را در اختیار داشتند عمل کرده بود. او گفت که این کشیشی در زمان مناسب به ما اعطاء خواهد شد و اینکه من اولین ارشد کلیسا، و او (آلیور کاودری) دومین ارشد کلیسا خوانده خواهیم شد. پانزدهمین روز ماه مه ۱۸۲۹ بود که ما زیر دست این پیام‌آور، منصوب و تعمید شدیم.

۷۳ پس از اینکه تعمید شده بودیم، بلافاصله با بیرون آمدنمان از آب بود که برکات بزرگ و شکوهمندی را از جانب پدر آسمانی‌مان تجربه کردیم. به محض اینکه من آلیور کاودری را تعمید دادم، روح القدس بر او فرو آمد و او ایستاد و از بسیاری چیزهایی که به زودی تحقّق خواهند یافت، نبوّت کرد. و باری دیگر، همین که من توسط او تعمید شدم، من هم که روح نبوّت را دارا بودم؛ هنگامی که ایستادم، در مورد ظهور این کلیسا و چیزهای بسیار دیگری در ارتباط با کلیسا و این نسل از فرزندان بشر پیشگویی نمودم. ما آکنده از روح القدس و از خدای رستگاری‌مان سرخوش بودیم.

۷۴ با ذهن‌هایمان که اکنون روشن گشته بودند، نوشته‌های مقدّس بر فهم ما گشوده گشتند و معنا و مقصود راستین قطعات مبهم‌تر متن، به روشی که ما پیش از آن هرگز نمی‌توانستیم به آن نائل شویم و قبل از آن هیچگاه [اینگونه] به آن فکر نکرده بودیم، بر ما آشکار شدند. در عین حال، ما مجبور بودیم که این اتّفاق دریافت توانایی کشیشی و اینکه تعمید شده بودیم را به خاطر گرایش به آزاری که قبلاً در محلهٔ ما نمود یافته بود، مخفی نگه داریم.

۷۵ ما گاهی به حملهٔ اوباش تهدید می‌شدیم؛ و آن هم توسط اساتید دین. و مقصود آنها از اوباشگری بر علیه ما فقط با تأثیر خانوادهٔ پدر همسرم (تحت مشیّت الهی) خنثی می‌شد. رفتارشان با من خیلی دوستانه شده بود و با اوباش مخالفت بودند و خواستار آن بودند که من اجازه داشته باشم که کار ترجمه را بی‌ وقفه ادامه دهم. بنا بر این، جهت محافظت‌مان از هر نوع حرکت خارج از قانون تا حد توانشان، به ما پیشنهاد و قول مساعدت دادند.

  • آلیور کاودری این اتفاقات را اینچنین توصیف می‌کند: «آن روزها نباید هیچوقت فراموش شوند. نشستن در طنین صدایی که با الهام از آسمان دیکته می‌کرد، که مُنتهای سپاسگزاری را در این سینه‌ بیدار کرد! در حالی که او که با یوریم و تومیم یا به قول نیفایان، ترجمه‌گران، تاریخ یا سرگذشتی که کتاب مورمون خوانده شد را ترجمه می‌کرد، روز به روز من به نوشتن کلماتی که بر زبانش جاری می‌شد، بی وقفه ادامه دادم.

    با توجّه به شرح مورمون و پسر با ایمانش، مورونی، در مورد پیشینهٔ جالب مردمی که زمانی محبوب و مورد التفات آسمان بودند، ذکر حتّی چند کلمه خارج از مجال این مقاله است؛ از این رو، من آن را به فرصتی در آینده موکول می‌کنم. و چنانچه در مقدّمه گفتم، به نقل فقط چند اتفاقی می‌پردازم که مستقیماً به پا گرفتن این کلیسا مربوط می‌گردند. که ممکن است برای چند هزار نفری که در میانهٔ تلخرویی متعصّبان و بهتان ریاکاران، پا پیش نهاده و مژدۀ مسیح را پذیرا بودند، سرگرم کننده باشد.

    هیچ شخص عاقلی نمی‌توانست دستورالعمل‌هایی که از زبان منجی به نیفایان داده شده بود را به دقّتی که به وسیلهٔ آن، انسان‌ها می‌توانستند کلیسایش را بر پا کنند، ترجمه و تحریر کند؛ مخصوصاً در زمانی که فساد، بر تمام نهاد‌ها و سیستم‌هایی که در بین مردم مرسوم بودند، ابهام گسترانیده بود، برای پاسخ به وجدانی نیکو، و بدون هیچ چشم‌داشتی برای نشان دادن رضایت قلبی برای دفن شدن در گوری مایع [استعاره از غسل تعمید]، با رستاخیز عیسی مسیح.

    پس از نگارش داستانی که خدمت منجی به بازماندهٔ نوادگان یعقوب در این قارّه را روایت می‌کند، دیدن آنچه پیامبر گفت مبنی بر اینکه ظلمت زمین را فرا می‌گیرد و تاریکی محض افکار مردم را در سیطره می‌گیرد، آسان بود. با کمی تعمیق، مشاهدهٔ این موضوع آسان بود که در میان نزاع بزرگ و غوغا در باب دین، هیچ کس برای برگزاری آیین‌های مژده از جانب خدا اقتداری نداشت. چرا که این سؤال می‌تواند پرسیده شود که هنگامی که مردانی وحی‌ها را انکار می‌کنند، در زمانی که مسیح بر روی زمین افرادی را دارد، آیا اقتدار اداره کردن [کلیسا] در نام او را دارند؟ در حالی که گواهی او از روح نبوّت کمتر نیست و دین او بر شالودهٔ وحی مستقیم در تمام اعصار جهان بنا و استوار گردیده است؟ اگر این حقایق که به محض مجال درخشش در برابر مردم، توسط مردانی که نیرنگشان در خطر بر ملا شدن بود، دفن شده و با دقت پنهان شده بودند، آنها دیگر بر ما پوشیده نیستند؛ و ما فقط در انتظار بودیم که به ما فرمان داده شود که: برخیز و تعمید بگیر.

    «مدت زیادی طول نکشید تا این آرزو به تحقّق بپیوندد. وقتی که ما سروَر را، که غنی از ترحّم است و همواره راغب به پاسخ به دعای راسخ متواضعان است، با حرارت و پرشور صدا زدیم، با اینکه جای او از منازل مردم دور است، او برای عیان کردن خواست خویش بر ما فروتنی کرد. مثل اینکه ناگهان در میانهٔ جاودانگی، صدای ضامن از آرامش با ما سخن برد که در آن هنگام، پرده گشوده شد و فرشتهٔ خدا مُلبَس به شکوه پایین آمد و پیامی را رساند که ما مشتاقانه در جستجویش بودیم و کلیدهای مژدۀ توبه را تحویل داد. چه لذّتی! چه شگفت! چه حیرتی! در زمانی که جهانیان در رنج وافر و پریشان بودند، در زمانی که میلیون‌ها تَن، به سان کوری در جستجوی دیوار بودند و در زمانی که همهٔ مردم، کل توده، در بلاتکلیفی مانده بودند، مثل «درخشش روز»، بلی، بلکه بیشتر، فراتر از تیزی آفتاب ماه مِه (اردیبهشت) که تلألواَش را بر چهرهٔ طبیعت می‌افشاند، چشمان ما دیدند و گوش‌هایمان شنیدند. آنگاه صدای فرشته، اگرچه ملایم بود، ولی تا نهادمان نفوذ کرد و کلامش که می‌گفت «من خادمی هستم مانند تو» هر ترسی را برطرف کرد. ما گوش فرا دادیم، ما خیره شدیم و ما متحیّر بودیم! آن صدای فرشته‌ای از شکوه آسمان بود، آن پیامی از خدای والامرتبه بود! و هنگامی که ما شنیدیم، شاد گشتیم در حالی که محبّت او به جانهایمان گرما می‌بخشید و ما با رؤیت خدای قادر متعال در بر گرفته شده بودیم! جایی هم برای تردید وجود داشت؟ هیچ جایی نبود؛ عدم اطمینان رفته بود، تردید در اعماقی بی بازگشت غرق گشته بود در هنگامی که وهم و فریب برای همیشه متواری شده بود.

    ولی برادر عزیز، فکر کن، برای یک لحظه بیشتر فکر کن، چه لذتی دلهایمان را آکنده کرد و با چه شگفتی ما باید زانو زده باشیم (چه کسی برای چنین برکتی زانویش را خم نمی‌کرد؟) وقتی که او گفت: «به نام مسیحا، من این کشیشی و این اقتدار را بر شما خادمان همتایم اعطاء می‌کنم. [کشیشی و اقتداری] که بر روی زمین خواهد ماند تا پسران لاوی همچنان بتواند در پرهیزکاری، پیشکشی به سروَر تقدیم کنند» و [در این اثنا،] ما در زیر دستانش کشیشی مقدّس را دریافت کردیم.

    من برای به تصویر کشیدن احساسات این دل و زیبایی و شکوه خسروانی که ما را در این موقعیّت احاطه کرده بود نباید تلاش کنم؛ امّا وقتی می‌گویم که زمین و سخنوران مجرّب زمانه نمی‌توانند مثل این شخص مقدّس، ردایی چنین جالب و رفیع بر زبان‌ بپوشانند، حرفم را باور کنید. نه! و جهانیان قادر به ارائهٔ آن لذت از آرامبخشی یا درک حکمت نهفته در هر جمله‌ای که با قدرت روح مقدّس ادا می‌شد، نیستند. آدم می‌تواند همسایه‌اش را فریب دهد و فریب می‌تواند از پس فریب بیاید و فرزندان آن نابکار می‌توانند قدرت اغوای نابخردان و نادانان را داشته باشند؛ تا اینکه جز وهمی که به خورد جمع کثیری داده می‌شود، چیزی نمی‌ماند و ثمره‌های دروغ در جریان خود، سست‌مایگان را به سوی گور بر دوش می‌کشند؛ ولی یک لمس با انگشت محبّتش، آری، اشعه‌ای از شکوه از جهان والاتر، و یک کلمه از دهان منجی، از سینهٔ جاودانگی، همهٔ آن [فریب] را بی‌معنی کرده و آن را برای همیشه از ذهن می‌زداید. اطمینان از اینکه ما در حضور یک فرشته بودیم و یقین به اینکه ما صدای عیسی و حقیقت بی‌آلایش را در آن هنگامی که از شخصی خالص، به خواست خدا جاری شد، شنیدیم، برایم فراتر از وصف است و من تا زمانی که هستم، همیشه به این ابراز نیکویی منجی با شگفتی و شکرگزاری خواهم نگریست؛ و در آن عمارت‌های عظیمی که کمال در آن سکنی دارد و گناه بدان هیچ راه ندارد، در آن روزی که هیچ پایانی بر آن نیست، من امید دارم که او را بپرستم.» — Messenger and Advocate, جلد ۱ (اکتبر ۱۸۳۴)، صفحهٔ ۱۶–۱۴.